شهید حاج عبدالحسین برونسی
به نقل سیدکاظم حسینی
آن شب کار شستن ظرف ها به عهده ی حاجی بود. هر چند شب یک بار نوبتش می شد.
یکسره این طرف وآن طرف می دوید؛ شناسایی، تحویل گرفتن نیرو، ترخیص شان؛ دائم توی خط می رفت و هزار کار و گرفتاری داشت،ولی یکدفعه نشد شهرداری اش را بدهد به دیگری.
غذا که خوردیم، ظرف ها را جمع کردیم. حاجی شروع کرد به تمیز کردن سفره، ظرف ها کنارش بود، یکی از بچه ها خواست به حساب خودش تیزبازی دربیاورد، آهسته بلند شد، روی سرپنجه ی پاهاش آمد پشت حاجی، با احتیاط خم شد، ظرف ها را برداشت و بی سر و صدا زد بیرون.
فکر کرد حاجی ندیدش. دید، ولی خودش را زد به آن راه. می دانستم جلوش را نمی گیرد، بزرگوارتر از این حرف ها بود که مابین جمع بزند توی ذوق کسی، زود سفره را جمع کرد و سریع رفت بیرون.
کسی که ظرف ها را برده بود، نشسته بود پای شیر آب،خواست شروع کند به شستن، حاجی از پشت سر، شانه هاش را گرفت، بلندش کرد، صورتش را بوسید و گفت: تا همین جا که کمک کردی و ظرف ها را آوردی دستت درد نکنه، بقیه اش با خودم.
گفت: حاج آقا دیگه تو حالمون نزن، حالا که آستین ها رو زدیم بالا.
حاجی آستین های او را کشید پایین. گفت: نه آقاجان شما برو، برو دنبال کارهای خودت.
او با اصرار گفت: حالا این دفعه رو نزن تو پرمون.
اصرارش فایده ای نداشت، کوتاه هم نمی آمد. از او پیله تر حاجی بود. آخرش گفت: شما می خوای اجر این کارو از من بگیری؟ این کار اجرش از اون شناسایی من بیشتره، درسته که من فرمانده ی گردان هستم، ولی اگه برم دنبال کارها، اون وقت ظرفم رو یکی بشوره و لباسم رو یکی دیگه، این که نشد فرماندهی که!
بالأخره برگشت. وقتی آمد، گفت: بیخود نیست که این حاجی اگه شب عملیات به نیروها بگه بمیر، می میرن.
منبع:
خاک های نرم کوشک، عاکف، سعید، ص97و96.